من از اشکي که مي ريزد زچشم يار مي ترسم
از آن روزي که اربابم شود بيمار مي ترسم
رها کن صحبت يعقوب و دوري غم فرزند
من از گرداندن يوسف سر بازار مي ترسم
همه گويند اين جمعه بيا اما درنگي کن!!
از اينکه باز عاشورا شود تکرار مي ترسم!!!
سلام
ياد دارم يک غروب تلخ و سردمي گذشت از کوچه ما دوره گرددوره گردم کهنه قالي ميخرمدسته دوم جنس عالي مي خرمگر نداري کوزه خالي مي خرم **اشک در چشمان بابا حلقه زدعاقبت آهي کشيد بغضش شکستاول سال است و نان در سفره نيستاي خدا شکرت ولي اين زندگيست**بوي نان تازه هوش از ما برده بوداتفاقا مادرم هم روزه بودخواهرم بي روسري بيرون پريدگفت:آقا سفره خالي مي خريد؟
منم يه بسيجي اگه خدا قبول کنه
قبلا تو يه وبلاگ ديگه شما رو لينک کرده بودم
حالا اين وب جديدمه
ممنون ميشم بهم سر بزني