و مبعث رسيد از دوردست هاي 1400 سال پيش تا انسانهاي هزاره هاي غفلت را دوباره مبعوث کند ،
مبعوث شد تا براي هميشه من و تو از روياي هزاررنگ غفلت بيدار شويم ،
مي شنوي ؟ او سالهاست صدايمان مي زند ، بخوان ! به نام پروردگارت ...
و انسانها در گريز از صداي « ب » ...
او من و تو را مبعوث مي خواهد ! برانگيخته ! رسول اقليم کوچک خودمان ، و باز ما مي گريزيم. از تمام آنچه ما را به نام تو مي خواند ، مي ترسيم ، از لرزش بعد از فرود واژه ....
« مي خواهي بگويي بخوان و من پيش از آنکه واژه را تمام کني، در آغاز کلمه ات مي گريزم. پي ام مي گردي که مبعوثم کني و همه غارهاي تنهايي از حضورم خالي اند .حرايي نيست که بشود مرا در آن برانگيخت . عنکبوت هياهو بر سردر همه تنهايي هاي من تار تنيده است و من روزهاست ، سالهاست به نام آنکه مرا آفريد هيچ نمي خوانم ...