ناراحتی کتف مزاحمی دائمی برای اقا مهدی بود.جایی که قبلا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند.
یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل اورد.مسئول انبار((حاج امراله))بود.بیر مردی با لباس سفید و چهره ای گشاده.وقتی اقا مهدی به ان قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و اذوقه اورده بود.حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده وانها را تماشا می کند داد می زند:جوان....چرا همینطور کناری ایستاده ای و برو بر ما را نگاه می کنی؟تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر.امده ای اینجا که کار کنی.یادت باشد.از حالا تا هر وقت که من بگویم باید با به بای این هشت نفراین بارها را خالی کنی فهمیدی؟
واقا مهدی با معصومیتی صمیمی باسخ میدهد:"بله...جشم"
با انکه حمل گونیهایی به ان سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود اقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک وتند گونی ها را خالی می کند.
نزدیکیهای ظهر ((طیب))برای دادن امار به حاج امراله به انجا می اید.بعد از سلام و احوالبرسی حاج امراله می گوید:یک بسیجی بر کار امروز به ما کمک می کند نمی دانم از کدام قسمت است.می خواهم بروم و از برسنلی بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.طیب می برسد)) حاج امراله کدام بسیجی؟))و حاج امراله اقا مهدی را نشان می دهد.
طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف اقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد وبعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید:هیچ می دانی این شخص کیست؟این اقا مهدی است.اقا مهدی باکری .فرمانده لشکرمان.
حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض الود جلو می ایند و اقا مهدی بدون اینکه بگذارد انها حرفی بزنند صورتشان را می بوسد و می گوید:
حاج امراله... من یک بسیجی ام
موضوع مطلب :