اینجا کسی شهید شده است. کسی کتک خورده است. کسی بدنش از ضربههای چوب و چماق کوفته شده است. کسی بدنش را با چاقو سوراخ سوراخ کردهاند. اما نباید گریه کنی. نباید دردت را بگویی. باید درد را در خود پنهان کنی. هوار نمیکشی، به همین خاطر نادیدهات میگیرندت. در گودر انکار میشویم. هیچکس هم اجازه ندارد تسلیت بگوید. چرا که باید امنیت ملی حفظ شود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. خانهای سوخته، اتومبیلی آتشگرفته و دلهایی پرپر شده …
نه تلویزیون نگاه کردهام و نه از کسی شنیدهام. من خود دیدهام…
با یکی از ماموران نیروی انتظامی صحبت میکنم. میگوید اجازه ندارد چیزی بگوید. اما همین قدر میگوید که بارها تا پای مرگ رفته است. تعریف میکند که در میدان صنعت (شهرک غرب) چگونه با مرگ دست و پنجه نرم کرده است و … تعریف میکند از آن صحنه که فرماندهاش را با ماشین زیر گرفتهاند. اما کسی فیلمی از آن نگرفته است. غصهام میشود.
دوستم (ایمان) را میبینم که نمیتواند درست بنشیند. نمازش را نمیتواند ایستاده بخواند. بیست و چهار سال بیشتر ندارد، اما شانس آورده است که زنده مانده است. شاید اگر آن ماشین روی شخص دیگری رفته بود، جانش را از دست داده بود.
وقتی میبینم که محمد نقی، دانشجوی دکترای مدیریت را به جرم داشتن ریش چنان زدهاند که نتوانست تا چند هفته از خوابگاه دانشجویی خارج شود، دردم میگیرد. خودم زیر بغل رضا را گرفتم و بردمش بیمارستان. خودم جای بریدگی چاقو و کبودی میلگرد را دیدهام. خودم دیدم آن فردی را که گلوله به پایش خورده بود. خودم دیدم که با گلدان از طبقه بالا توی سر آن مرد زده بودند و قطع نخاع شده بود. خون برادرم روی دست من ریخته است…
از پرستارها شنیدم که میگفتند فردی را آورده بودند که چنان سرش شکافته بود که مغز سرش نمایان شده بود. خانمهای پرستار از ترس رهایش کرده بودند. رضا تعریف کرد که بعضی پزشکان بیمارستان به جرم داشتن ریش از مداوای ما خودداری میکردند. توی راهروی بیمارستان رها میشدند.
شب زنگ میزنند که نزدیک خوابگاه سبزها کتکش زدهاند و موتورش را هم آتش زدهاند و حالا هم خونین و کبود نمیتواند بیاید. کمک میخواهد و من نمیتوانم کمکی بکنم.
چه کسی مظلوم است؟ آن کسی که به دلیل نداشتن رسانه، رأیش نادیده گرفته میشود و اگر کسی که از دفاع میکند به خاک و خون کشیده میشود؟ یا آن کسی که در یک مرگ مشکوک «میرانده» میشود و از لندن تا تلاویو و از واشنگتن و تا پادگان اشرف برایش مرثیه میخوانند.
میگویند صدا و سیما که دست شماست. آخر این چه صدا و سیمایی است که از ندا آقا سلطان و روحالامینی و کامرانی میگوید، اما از غلامحسین کبیری و ذوالعلی هیچ نمیگوید. مگر رضا و ایمان و محمدنقی و امثال اینها آدم نبودند که چیزی از آنها گفته نمیشود؟ دردمان را به چه کسی بگوئیم…
درد این است که حتی برای شناساییشان هم باید خودمان وارد عمل شویم و با وبلاگ زدن شهدایمان را پیدا کنیم و معرفی کنیم و گرنه، نه سپاه و نه بنیاد شهید و نه هیچکجای دیگر درد این شهدا را ندارد. شهید از این مظلومتر هم میشود؟
بیائید لااقل برای روحشان فاتحه بخوانیم. کمترین کاری که برای آن شهدای مظلوم از دست ما بر میآید…